سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طواف دل

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد.
به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند.

چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند. مریض هستند یا مریضداری می‌کنند. بلیت سفر گیرشان نیامده یا بلیت مسابقه فوتبال! کسی به ماشینشان زده یا پلیس جریمه شان کرده. یا ... و هزار مشکل و رنجی که تمامی ندارند.

... اما لطفا 22 ثانیه وقت بگذارید و به این عکس نگاه کنید.

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد.

اینها هم زندگی را دوست ‌داشتند. آرزوی مدارج بالای تحصیلی هم داشتند. از داشتن خانه و ماشین هم بدشان نمی آمد. حتی برخی از اینها زن و بچه هم داشتند اما وقتی دیدند به آب و خاکشان تجاوز شده، در خانه نشستن را ننگ دانست، جان با ارزش خود را به دست گرفته و مردانه به دفاع از ناموس و دینشان پرداختند.

اینها سبکبال و رها به استقبال شهادت رفتند تا چراغ خانه ما روشن بماند.


 
این عکس پیش از عملیات بدر در سال 1363 گرفته شده است.

شهدایی که در این عکس دیده می‌شوند:

محمدحسین اکرمی، محمدی قاری قرآن، فرج اله پیکرستان، محمدرضا صالح نژاد، حسین غیاثی، عبدالرضا شریفی پور، حمید کیانی، حسین انجیری، مصطفی معیری، سعید سعاده، امیر پریان، محمود دوستانی و عبدالمحمد خیرعلی مشاک.

نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 12:34 عصر توسط دلدار نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 12:33 عصر توسط دلدار نظرات ( ) | |

به گزارش مهر، عدنان عفراویان همان باشو، غریبه کوچک است با همان رنگ رخساری که اگر در کنار دختر و پسر نایی، زن گیلگی قرارش دهی می فهمی که نشانی است از آفتاب تیز خوزستان.
"باشو، غریبه کوچک" امروز 36 ساله است و از سر بیکاری سیگار می فروشد. پسرک اهوازی دیروز، با آنهمه شهرتی که برای بازی در یک فیلم آن هم در غربت کسب کرد این روزها در زادگاهش غریبه است.


به گزارش مهر، عدنان عفراویان همان باشو، غریبه کوچک است با همان رنگ رخساری که اگر در کنار دختر و پسر نایی، زن گیلگی قرارش دهی می فهمی که نشانی است از آفتاب تیز خوزستان.

سال 69 بود که باشو به دنبال بمباران هوایی و کشته شدن پدر و مادرش به درون کامیونی ‌پرید و از زادگاهش در جنوب کشور ‌گریخت و وقتی از کامیون پیاده شد، خود را در شمال کشور یافت و تازه این شد به زندگی جدیدش و پناه بردن به خانه و مزرعه زن گیلکی.


کودک سیه چرده دیروز، امروز 36 سال سن دارد. دیگر لازم نیست مانند بهرام بیضایی کل خوزستان را بگردی و عاقبت در محله لشکرآباد اهواز پسرکی را در سایه‌روشن کوچه ببینی که تا تو را می بیند بخندد و فرار کند چون شبیه او و خانواده اش نیستی و حرف نمی زنی.

امروز 20 سال از زمانی که فیلم باشو، غریبه  کوچک روی پرده سینماهای ایران و جهان رفت و همه آن را تحسین  کردند می گذرد. حالا می توانی در همان فلکه لشکر آباد، روبروی تابلو دانشگاه در میان دستفروشان باشو را ببینی که هنوز هم در وجودش ترس و دلهره دارد.


اما دلهره اش نه از جنگ و نه از دست دادن خانواده اش بلکه از ماموران شهرداری و اینکه باید برای چندمین بار پله های اداره اجرائیات را بالا و پایین بدود تا بساط سیگار فروشی اش را پس بگیرد. چون از آن سال که باشو در اوج محبوبیت بود و حتی مهرش در دل خانواده هایی از گوشه و کنار ایران نشست، سالها می گذرد.

بیکاری یقه باشو را هم گرفته و دیگر مزرعه ای نیست که با نابی و بچه هایش روی آن کار کند... حتی با برگشتن شوهر نایی هم اوضاع فرقی نمی کند. به همین دلیل مدتهاست به شورای شهر اهواز می رود تا برایش کار پیدا کنند.

باشو( عدنان عفراویان)، غریبه کوچک اهوازی سینمای ایران با کمک کارگردان فیلمش یک بار خوش درخشید اما چون حرفه و خاستگاه اجتماعی اش چیز دیگری بود، دیگر نتوانست فرصت حضور روی پرده سینما را به دست بیاورد و به تدریج تنها به یک خاطره تبدیل شد.

اکنون باشو که نامش نوستالوژی دوران بچگی و دلهره جنگ را برایمان تداعی می کند، با مادرش در یک خانه اجاره ای در اهواز زندگی می کنند.

عدنان می گوید: "من هم مثل خیلی از نوجوانانی که برای اولین بار در سینما حضور پیدا کردند و شاهکاری را خلق کردند و بعد رها و تنها شدند برای مدتی افسرده و گیج شده بودم."


اگر دیروز پای باشو از جنوب به شمال کشور باز شد و محبوبیتش نه تنها در دل خانواده گیلکی که در جهان پیچید، اما امروز پایان راه پسرک اهوازی با وجود آن همه سر شناسی درغربت به سیگار فروشی در زادگاهش منتهی شده است و دیگر در شهر خودش هم غریبه ای کوچک است. باشویی که به گفته بهرام بضایی، کارگردان فیلم باشو؛ "قرار بود مردم را به پذیرش بچه‌های جنگ‌زده و یتیم‌شده تشویق کند و کاربرد اجتماعی معینی داشته باشد."

شاید هنوز هم نایی نمی داند چطور باید با آن لهجه عمیق گیلکی اش کلمه "مرغانه" را برای باشو بازگو کند . . . !
 
اگر در میان کسانی که در اهواز بساط کرده اند، باشو را دیدی نپرس حال بیضایی و نایی چطور است. چون نه تنها خبری از آنها ندارد بلکه داغ دلش را برای دوباره دیدن نایی و بچه هایش، بیضایی و شوهر نایی تازه می کنی.

نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 12:32 عصر توسط دلدار نظرات ( ) | |

رو به جمع کردیم و گفتم: ببخشید اشکالی پیش اومده و در یکی از فرمول‌های طبخ اشتباهی رخ داده که امروز رو باید بدون ناهار به شب برسونید!
 در اطراف رود کرخه چادر زده بودیم. آن روزها برای غلبه بر روزمرگی و تکرار، کارهای با نشاطی می‌کردیم. مثلا هر از چندگاهی بچه‌های تسلیحات جدای از گردان بساط همبرگر و سوسیس و ... رو بر پا می‌کردند و شهید صادق نوری هم از کیک و کاکائو و اسمارتیز چیزی کم نمی گذاشت و به همین خاطر اسم چادر تسلیحات به «چادر قنادی» تغییر کرده بود.

یک روز که قصد رفتن به مرخصی را داشتم، به «حمید پایدار» که مسئول تدارکات گردان بود. گفتم: «دارم به مرخصی می‌روم و در برگشت ماکارونی می‌خرم و تو هم مقداری گوشت چرخ کرده از آشپزخانه لشکر تهیه کن تا یک ماکارونی درست و حسابی به راه بیندازیم و از این آبگوشت هر روزی حتی برای یک وعده هم شده رها شویم.»

حمید قبول کرد و همه چی رو به راه شد. طرفای ساعت 10 صبح بود که بعد از کارهای معمول آب رو جوش کردیم و ماکارونی‌ها رو در آب جوش قرار دادیم و دیگ رو بار گذاشتیم و حمید برای آوردن غذا به طرف آشپزخونه حرکت کرد. البته قبل از اون بهش گفتم فکر می‌کنم باید آب هم بهش اضافه کنیم که او گفت نه بابا آب نمی خواد ولی بعد از رفتنش من به نظر خودم عمل کردم و کتری آب رو توش خالی کردم.

به هر حال قبل از اینکه بیاد ما هم کادر گردان رو گفتیم که امروز هیچکس غذا نگیره و بیان چادر تسلیحات و ناهار رو اونجا میهمان ما باشند.

شهید تاراس (نفر اول راست) آمد و حاج کریمی (پرسنلی گردان) علی عمیره (تبلیغات) عباس نصیری و چند نفری دیگه هم بعدا آمدند و خیلی سنگین و رنگین و به صورت تقریبا رسمی در این میهمانی نشستند و طبق معمول ماشین غذا آمد و غذا را تقسیم کرد و رفت و کادر هم طبق توصیه ما غذا نگرفت و همه منتظر ماکارونی.

حمید بعد از کارش اومد و سفره‌ها که همون روزنامه‌های معروف باشند رو پهن کردیم و این عکس رو گرفتیم و درب دیگ رو برداشتم و خواستم با چنگال محتویات رو هم بزنم که دیدم چنگال در ماکارونی (شما بخونید بتن) فرو نمیره. نگاهی به دیگ انداختم و نگاهی به چشمای منتظر و بعد از اون صدای حمید بلند شد که گفت: رضا آخرش کار خودتو کردی؟!!!

رو به جمع کردیم و گفتم: ببخشید اشکالی پیش اومده و در یکی از فرمول‌های طبخ اشتباهی رخ داده که امروز رو باید بدون ناهار به شب برسونید!

بعد هم یواشکی سرم رو پایین انداختم و از جلوی انظار دور شدم.


نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 12:28 عصر توسط دلدار نظرات ( ) | |

ماجرای فرنگیس به روزهای آشفته‌حالی دختر جوانی برمی‌گردد که هنوز رخت عزای برادر شهیدش را به تن داشت که خبر شهادت اعضای خانواده اش را در حادثه اصابت گلوله توپ دشمن به اتومبیل حاملشان می‌شنود.
همه آنهایی که سفری به کرمانشاه داشته‌اند، وبرای اولین بار مجسمه زن تبر به دست را که در یکی از میادین این شهر قرار گرفته، را دیده‌اند از خود می پرسند که این زن کیست و مگر چه کرده که تندیس او را اینچنین نصب کرده‌اند.

به گزارش خبرنگار «تابناک»، «فرنگیس حیدرپور» متولد سال ?? از روستای «گور سفید» گیلانغربی است که در جریان جنگ تحمیلی با رشادت و شجاعت خود حماسه‌ای را آفرید که بر اثر آن به شیرزن ایران شهرت یافت.

ماجرای فرنگیس به روزهای آشفته‌حالی دختر جوانی برمی‌گردد که هنوز رخت عزای برادر شهیدش را به تن داشت که خبر شهادت اعضای خانواده اش را در حادثه اصابت گلوله توپ دشمن به اتومبیل حاملشان می‌شنود.

فرنگیس حیدرپور در این مورد می‌گوید: «سال ?? بود و من ??سال داشتم که آنها به روستای ما حمله کردند و ما خیلی شهید دادیم، مردم مجبور شدند فرار کنند و در دره مخفی شوند. در این جریان از اعضای خانواده من هشت نفر (برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختر دایی، دختر عمو و …) شهید شدند.

همان روز که به دره رفتیم، نزدیکی‌‌های غروب بود که تشنه و گرسنه شدیم؛ من با پدر و برادرم به روستا آمدیم تا غذا بیاوریم. آخر چیزی پیدا نمی‌شد. نزدیک رودخانه دو سرباز دشمن را دیدیم؛ از دست آنها به شدت خشمگین بودم، من تبر به دست، به سمت آنها حمله ور شدم که یکی از آنها کشتم و دیگری را زخمی کردم و درنهایت به اسارت در آوردم.»
 
وی که اکنون دارای 4 فرزند است، می گوید: در موقع این حادثه 18 بهار از عمرم گذشته بود و در همان آغازین روزهای جنگ، شاهد شهادت دختر عمو، پسر عمو، دایی و اسارت 2 برادر خود بودم و زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حمله‌ور شدم.

این زن شجاع در پاسخ به اینکه آیا آن تبر را هنوز در اختیار دارد یا خیر می گوید: در دیداری که با سرلشکر فیروزآبادی در تهران داشتم به دلیل ممنوعیت حمل آن در هواپیما آن را به ایشان تقدیم کردم.

وی که اینک افتخار می‌کند توانسته در زمان جنگ با دفاع از خود و میهن اسلامی تا اندازه‌ای دین خود را به نظام اسلامی ادا کند، می افزاید: اگر دوباره کشورم مورد تجاوز دوباره قرار گیرد باز هم همانند گذشته آماده فداکاری و شهادت هستم.

نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 12:27 عصر توسط دلدار نظرات ( ) | |

<   <<   66   67   68   69   70   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ