سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طواف دل

زینب که دست مرا گرفت از شدت هیجان مدام داشت بالا و پایین می پرید و تا خود منزل مدام از جنگ های سرخپوستی برایم گفت...

سایت جهان به نقل از یکی از کاربران خود نوشت:

سلام

ببخشید ولی نمی دانم باید از کجا شروع کنم.

من و همسرم از مدتی قبل که دخترمان زینب به سن ? سالگی رسید، تصمیم گرفتیم برای آشنایی بیشتر او با محیط اجتماعی و همسالانش، زینب را در یک مهد کودک خوشنام ثبت نام کنیم.

بعد از کلی مشورت و تحقیق سرانجام به این نتیجه رسیدیم که مهد کودک... واقع در محله ... تهران می تواند محل خوبی برای حضور دخترمان باشد.

و ما زینب ? ساله مان را در این مهد کودک ثبت نام کردیم و چند هفته گذشت.

زینب تا قبل از مهد کودک رفتنش از نظر ما که پدر و مادرش هستیم، یک کودک عادی بود که علایق طبیعی هم داشت و مثل تمام بچه های دیگر به برنامه های کارتونی، عروسک و سایر الزاماتی که یک کودک دوست دارد علاقه نشان می داد. حتی نسبت به مقولات دینی هم رغبت داشت و تعاملش با اطرافیان از جمله من و پدرش نیز از نظر ما بسیار مطلوب بود.

اما زینب ما از وقتی که مهد کودکی شده دیگر زینب سابق نیست.

زینبی که نقاشی هایش ترکیبی بود از سمبل های طبیعی مثل درخت، گل، خورشید و آسمان و گاهی هم مادر یا پدرش، حال غیر از دایناسور و هیولا و سرخپوست ها هیچ چیز دیگری نمی کشد.

تعجب نکنید که برایتان می نویسم کودک ما به جای گل و درخت دارد سرخپوست های خیالات کودکانه اش را نقاشی می کند.

چند روز قبل از مهد کودک زینب تماس گرفتند که قرار است یک جشن کوچک برگزار شود و شما باید هزینه ای را برای برگزاری این جشن بپردازید.

من هم از همه جا بی خبر این هزینه را پرداختم و چند روز بعد حوالی ظهر روز برگزاری جشن، برای آوردن زینب به خانه دنبالش رفتم.

نزدیک مهد کودک که رسیدم صدای موسیقی شدیدی شنیده می شد. داخل حیاط شدم و دیدم یه گروه ارکستر که چند دختر نوازنده های آن هستند دارند برای بچه ها به وسیله ارگ و چند وسیله موسیقی دیگر، نوازندگی می کنند و بچه ها هم جملگی با صورت هایی که درست مثل سرخپوست ها تزئین شده بود و حتی برایشان کلاه های سرخ پوستی نیز گذاشته بودند، مشغول بالا پایین پریدن بودند !

اینجا بود که متوجه شدم هزینه ای که ما برای این جشن کذایی پرداخته ایم صرف خرید اقلام سرخپوستی برای بچه ها شده است تا بچه ها هرچه بیشتر با آرمان سرخپوست ها و شیوه زندگی آنها آشنا شوند.

می دانید وقتی کودکم را صدا زدند، بچه را در چه حالتی دیدم...؟! روی گونه هایش سه تا خط قرمز کشیده بودند و یک روبان قرمز دور سر کودک بسته بودند. چند تا کاغذ بریده شده به شکل پر هم گذاشته بودند روی روبان.

زینب که دست مرا گرفت از شدت هیجان مدام داشت بالا و پایین می پرید و تا خود منزل مدام از جنگ های سرخپوستی برایم گفت.

البته این تمام ماجرا نیست. شوهر من گاهی اوقات برای زینب قصه می گوید.

نکته اینجاست که زینب ما از وقتی مهد کودکی شده است دیگر به سمبل های ایرانی قصه های ما رغبتی نشان می دهد. بارها شده است که این کودک از ما درخواست کرده است که در مورد آدم های فضایی برایش قصه بگوییم.

اصلا نمی دانم در مهد کودک چه چیزی به این کودک ? ساله آموزش می دهند که این روزها به جای بازی، مسئله اول کودک من شده است اینکه چرا دایناسورها منقرض شده اند یا اینکه بابا قویتر است یا آدم فضایی ها... و این وسط من و پدرش مانده ایم که به این همه سوال بی پاسخ یک کودک چهار ساله باید چه پاسخی داد.

کودک من حالا بسیاری از شخصیت های انیمیشن های روز دنیا را می شناسد و این اشتیاق به شناخت بیشتر آنها آنقدر قوی است که ما دیگر حتی رویمان نمی شود با زینب در مورد حفظ کردن سوره های قرآن صحبت کنیم. از نظر او حالا بالت، شرک، کله کدو و سیمپسون ها نماد تمام واقعیت ها شده اند. نمادهایی که زینب هر روز از من و پدرش خریدن سی دی های آنها را طلب می کند.

از فضای مهد کودک زینب هم برایتان بگویم شاید بد نباشد.

در مهد کودک زینب هر عروسکی را که می توان دید، هم از نوع دخترش وجود دارد هم پسرش. راستش را بخواهید من به عنوان یک مادر اصلا این مسئله را صحیح نمی دانم. حتی شاید برایتان جالب باشد که در مهد کودک دختر من، قالی هایی بر روی زمین انداخته اند که نقش روی آنها دو بچه خرس دختر و پسر هستند که در کنار یکدیگر خوابیده اند.

و تا دلتان هم بخواهید تصاویر شخصیت های انیمیشن های جدید بر روی در و دیوار نصب است.

در واقع باید بگویم ما به عنوان یک پدر و مادر انتظارمان این بود که لااقل در مهد کودک دخترمان باورها و رفتارهایی در قالب نمادها و آموزش ها برای بچه ها مطرح شود که با ساختارهای اسلامی و اخلاقی ما سازگار باشد.

انتظاری که با نوشتن این نامه قصد دارم بگویم حتی ذره ای از آن هم برآورده نشده است.

من دیگر کودکم را به مهد کودک نخواهم فرستاد و برای تربیت او از کار کردن هم صرف نظر می کنم اما غرض اصلی از نوشتن این نامه این بود که بگویم با این اوضاعی که در یک چنین مهد کودک هایی وجود دارد، تکلیف نسلی که هم اکنون کودک است اما در آینده جوان و بزرگ خواهد شد، نا مشخص است. نسلی که قرار است نگهدارنده این کشور باشد با این قبیل آموخته ها به جایی نخواهد رسید"
 

در ادامه توجه شما را به دو تصویر زیر جلب میکنیم !

http://files.tabnak.com/pics/201105/201105190748372534.jpg
دیوار یک مهد کودک در یکی از خیابان‌های تهران

 

http://files.tabnak.com/pics/201105/201105190748373033.jpg
دیوار یک مهد کودک در اروپا که یکی از شعرهای حافظ روی آن درج شده است.

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 1:24 عصر توسط دلدار نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ